-
من مانده ام تنهای تنها
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 21:37
سه روزی می شود که رفته ای سفر و من مانده ام تنهاااا ... روز اول که به رانندگی ات در جاده گذشت، هر چند ساعت مثل جی پی اس، موقعیتت را با پیفام اعلام می کردی و با این که من درست کنار موبایل نشسته بودم و با هر صدایی روش شیرجه می زدم اما انگار تو بعد از اس دادنت، گوشی رو غلاف می کردی و می رفتی دنبال کارت... روز دوم در حد...
-
پایان دلتنگی
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 20:27
فردا قرار است بروم سرکار و این یعنی دیدن دوباره تو.بعد از 5 روز . 5 روزی که مدام به فکر و خیال در باب تو گذشت و حتی در شب هم دیدن خواب تو رهایم نکرد. 5 روزی که در خانه مدام از تو گفتم. بی خجالت. برایت اسم مستعار گذاشته ام . خسته شده بودم از صدا کردنت به نام فامیلی در خانه و شرم مانع می شد به نام کوچک بخوانمت. در این...
-
جای تو خالی در کنارم
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 01:30
جای تو خالی در کنارم در لحظه رد کردن یک سال کهنه آغوش بگشودن برای/ تحویل یک سال دوباره *** در عکس های دسته جمعی می ایستم یک گوشه ،تنها / دور از بقیه جای تو خالی / می ماند اینجا در کنارم گرمای دستت روی شانه حس می کنم، می دانمش نیست *** در تمام لحظه های روز عید/ شور و شادی و خنده و امید خوردن قرمه لذیذ سال نو شده به یاد...
-
مرد می شوم
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 21:20
امروز ناخن هایم را گرفتم. از ته . آن قدر از بیخ بریدمشان که دردم آمد. ناخن های بلند و مرتبم نشانه زنانگی ام بود. زنانگی ام را با اشک از خودم زدودم. می خواهم مرد شوم. تو این طور می خواستی .نه؟! فقط... هزینه دارد.هزینه سنگینی دارد. میدانی ... من نمی خواهم دو جنسی باشم.
-
روز تولد تو
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1390 00:12
تولدت بود. امروز... 32 ساله شدی. مبارک باشد چند وقت بود که منتظر این روز بودیم؟ نمی دانم.چه قدر نقشه داشتیم برای چنین روزی... برنامه امروزمان بد نبود. درواقع اگرچه ساده بود اما خوب بود. یک جشن ساده دونفره ی صمیمی؛ بی خیال همه بحث های گذشته؛ به دور از همه دلخوری ها... یک امروز را می خواستیم خوش باشیم. یک ساعتی زودتر از...
-
اتمام حجت
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 14:07
بهت تلفن کردم و گفتم ما باید حرف بزنیم.گفتم همه این مدت مشکلاتمان را عاشقانه حل کرده ایم و نه عادلانه و به همین دلیل هم هیچ مشکلی در واقع حل نشده. گفتی چرا این همه خشم؟! گفتم خشم نیست. ناامیدی است. - از من؟ - از رابطه مون.فردا حرف می زنیم.فقط یه لطفی به جفتمون بکن و هرچه از من که در این مدت ناراحتت کرده و اینکه در...
-
خراب کردی
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 20:31
اصلاً برایت مهم نیست حال دل من بد است؟ خونسرد نشسته ای پشت میز کارت و نگاهت را دوخته ای به مانیتور؟ فکر کن! درست یک روز بعد از یک سالگی... فکر کن! فقط یک روز... دارم فکر می کنم که عشقت رو نمی خوام.عشقت ضعیفم می کند، نفوذ پذیرم می کند و بدتر از همه این ها به کمترین بی توجهی از طرف تو حساس می شوم و اشکم در میاد.بی خود...
-
ِیک ساله شد
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 23:23
مبارکمان باشد. امروز درست یک سال شد. از روزی که در آستانه در دفتر ایستادی و از من که به جای رییس دفتر نشسته بودم، پرسیدی " فکس نیامده؟" و با عجله رفتی، یک سال گذشت. آن روز برای اولین بار دیدمت. 6 سال دورادور با هم همکار بودیم، فاصله مان فقط 3 طبقه بود؛ اما ... ندیده بودمت تا درست یک سال پیش در چنین روزی. تا...
-
آن حس پنهان شده در کلام...
جمعه 11 آذرماه سال 1390 18:18
تعطیلات 4 روزه اول نوروز که تمام شد، قصه پر غصه سرکار رفتن آغاز شد.غصه سرکار رفتن به تنهایی... 6 روز تمام من در دفتر تنها بودم و آن همه مشغولیت بیهوده بر سرم خراب شده بود.همه رفته بودند مسافرت به جز من وتو. میدانم که نمی شد بیایی. می دانم که آن روزها هنوز برای هم غریبه بودیم اما انصاف هم خوب چیزی است. حاضر نشدی بیایی....
-
عشق در 24 سالگی
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 15:10
ستاره (*)همیشه می گفت « 24 سالگی سن مهمیه.حس می کنم توی این سن برای آدم اتفاق مهمی می افتد و ...» راست می گفت.منم حس می کردم اگر قرار باشه برای آدم اتفاقی بیفته که مسیر زندگی اش رو تغییر بده، حتما تا قبل از 24 سالگی محقق می شه. و اگر نیفته ... اونوقت یا هرگز نمی افته یا هر زمانی که رخ بده، آدم حس می کنه که دیر شده......
-
حواست نیست
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 16:34
چه قد این لحظه هایی که حواست نیست؛ نفس گیره همین جور پیش بری ، یه روز، همه چیمون ... به باد میره حواست نیست به رویای که از هم داره میپاشه بذار این زندگی یه روز، شبیه زندگی باشه یکم جاتو عوض کن؛ که شاید، بهتر منو دیدی... خودتو جای من فرض کن ، شاید؛ حالمو فهمیدی... بذار محدود بشم با تو ، به چیزایی که دوست دارم من از...
-
شرح حال (2)
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 10:23
بعد از این همه سال، در بیست و چهار سال و نیمه گی فهمیدم در انتظار صدای اس ام اس بودن یعنی چه...
-
اشک ها
شنبه 30 مهرماه سال 1390 00:55
- چت شده دختر؟ - نمی دونم. این سوالیه که الان نزدیک یک ساعته به طور مداوم دارم از خودم می پرسم و جوابش هنوز " نمی دونم" ه. به زور جلوی خودم را گرفتم که گریه نکنم، چون در غیر این صورت باید برای بقیه توضیح بدم چرا دارم گریه می کنم و این کاری نیست که من بتونم انجامش بدم. همین الان ازم پرسیدی که آیا ازت دلخورم؟...
-
بیا...
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 13:47
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی تمام آخرت خویش را تباه کنیم به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم و خنده، به فرهنگ مرده خواه...
-
تبریک سال نو
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 22:47
و سال تحویل شد.کمی به این فکر کردم که آیا باید به تو پیغام تبریک بفرستم یا نه. بلاخره یکی از آن دو شماره متعلق به تو بود و در نهایت تو پیغام تبریکم را می گرفتی. مردد بودم... برای همه همکارانم به رسم سال های گذشته ، پیغام فرستاده بودم. تنها تو مانده بودی و آن همکار دیگر که شماره اش از شماره تو قابل تشخیص نبود. اگر...
-
ترکید!
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 12:22
چه قدر راحت می توانی همه آنچه را که به من داده ای ، باز پس بگیری. چه قدر راحت یک هفته تمام با من حرف می زنی و سرشار از انرژی می کنی مرا و بعد... چه آسان همه انرژی ام را دود می کنی و به هوا می فرستی. چه قدر ساده سوزن کوچکی به دست می گیری و بادبادک احساس مرا می ترکانی و بعد ... می گویی ببخشید! ساده، راحت و خونسرد مثل...
-
اعتراف کن!
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 22:32
لطفا همه بار این عشق را به گردن من نیانداز. وانمود نکن در دام من افتاده ای. این قدر به غرورت بها نده! من هم برای خودم غروری داشتم. مطمئن باش اگر سیگنال هایی را که تو – خواسته یا نا خواسته – به طرفم نمی فرستادی نمی دیدم، هرگز برای تو، برای رابطه خودمان ، قدمی بر نمی داشتم. یادت رفته؟ همه خاطرات آن روزهای اول را فراموش...
-
مناسبت ها
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 00:10
در همین چند روزه فهمیدم: مناسبت هایی هست که دوست دارم همه یادشان باشد. مثل تولد یا قبول شدن در دانشگاه مناسبت هایی هست که وقتی می فهمم کسانی حواسشان به آن بوده و فراموشش نکرده اند ؛ لذت می برم : مثل یادآوری روزی که در تقویم به اسم آدم است.بیرون آمدن از جلسه امتحانی که روزها و هفته ها وقت آدم را مشغول می کند و یا رفتن...
-
شماره تلفن
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 20:02
بازی تمام شده بود.در دلم غصه مانده بود و یک سوال بی جواب از راوی ؛ که " به کدام گناه؟". اما تو .. دوباره همکارم شده بودی.از مصاحبت با تو لذت می بردم. مثل بعضی همکارهای دیگر که خودت میدانی. آن ها که در نظر من شعور اجتماعی دارند و حتی بعضی از ناگفته ها را می فهمند. اسفند در سکوت از نیمه گذشت، بی هیچ حرف و...
-
سکوت راوی
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 08:12
هرگز نفهمیدم، چرا راوی سکوت کرد. من گارد گرفته و آماده بودم و از آن مهمتر...تو را در کنار خودم حس می کردم . اما راوی بر خلاف همه روزها و هفته های پیشین، سکوت کرد.دلایل زیادی برای سکوتش احتمال می دادم: اول اینکه روزهای پایانی سال بود و حجم کار راوی و سایرین زیاد دوم اینکه مخبر راوی به سفر رفته بود و دست راوی از خبر...
-
عاشق شدن
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 22:32
من عاشقت نبودم. باور کن. می دانم آنچه می گویم غمگینت می کند، میدانم دوست داشتی برایت از عشق در یک نگاه بگویم ، میدانم که دوست داشتی بارها بشنوی چه طور شیفته ات شدم و ... صبر کن. آنچه می خواهم بگویم شیرین تر است. پیش از این ها گفته بودم که به تو دروغ نخواهم گفت هرچه قدر هم که تو خواهان آن باشی. بله! من عاشقت نبودم....
-
شرح حال (1)
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1390 01:18
عاشق شدن یعنی... در آستانه بیست و پنج سالگی تازه کشف کنی ؛که... چیزهایی برای پنهان کردن داری.حتی از مادرت ! به خصوص از مادرت !!!
-
بازی
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 23:42
قرار گذاشتیم بازی کنیم و این بار ما راوی را به بازی بگیریم... از من پرسیدی چه کار می خواهم بکنم. از کجا می دانستم؟! تا دقایقی قبل اصلا در تخیلم نمی گنجید که همه آنچه شنیده بودم حاصل یک شیطنت محض – با هر نیتی – باشد و حالا ؛ باید تصمیم می گرفتم چه کار کنیم.اما چرا از من پرسیدی؟ تو بزرگتر بودی و با تجربه تر و از همه...
-
اولین شب با واقعیت!
شنبه 15 مردادماه سال 1390 16:35
آن شب شب سختی بود. شبی که همه مطلعین یادآوری کرده بودند مبادا کاری کنم که انگار حرف های راوی را باور کرده ام و من .. فکر می کردم آیا باور نکردن حرف های راوی معنایی به جز بی توجهی من به تو می تواند داشته باشد؟ و اصلا کدام بهتر بود؟ باور کردن یا نکردن؟ تو کدام را دوست داشتی؟ خودم کدام را طلب می کردم؟ و بعد همه شروع...
-
او
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 00:55
خدائی که پرسیدی: "ألیسَ الله بکافه عبدة؟" نه! راستش را بخواهی تو برای من کافی نیستی... دلم "او" را هم میخواهد. میدانی خدا؟ آخر گاهی آدم دلش آغوش میخواهد؛ یک وقتهائی درست مثل حالا! آدم دلش "او" را هم میخواهد. علیرضا نوری!!!
-
می خواهم اعتراف کنم
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 18:42
روزی که تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم و گلایه کنم در واقع مطمئن بودم که مضحکه قرار گرفته ام. مطمئن بودم که تو و راوی با هم همدستید. از این قبیل اتفاقات در اداره ها زیاد رخ می دهد که دخترک را در هپروت خودش گرفتار می کنند و دسته جمعی به عکس العمل های دخترک می خندند... فکر می کردم شما دو تن نیز چنین نقشه ای دارید.میدانستم...
-
پرسش و پاسخ
سهشنبه 21 تیرماه سال 1390 19:52
عصبانی بودم. نه ؛ بیشتر شوکه بودم. شنیده بودم در این قسمت اداره مردها ، در سخن چینی و تعریف همه چیز برای همه کس ، از زن ها پیشی گرفته اند؛ اما باورم نمی شد. حالا می دیدم آنچه را شنیده بودم... آخر وقت بود. از تو با مسخره ترین لحن گلایه کردم که حرف های خصوصی ات را به راوی گفته ،در خصوص دوستان من اعلام نظر کرده و از همه...
-
توطئه راوی
جمعه 17 تیرماه سال 1390 12:05
راوی می گفت و می گفت. فضا سازی می کرد . هر روز صبح ، چون من دیرتر از شما دو نفر می رسیدم ، برایم واکنش های تو را در خصوص دیروز می گفت. حرف هایی که زده ای و سوالاتی را که پرسیده ای ، نظرات کارشناسانه و تحلیل های زنانه... تا اینکه راوی – از زبان – تو گفت که از دوستان من خوشت نمی آید و اصلا فکر می کنی من هم مثل همان...
-
زمزمه ها
جمعه 10 تیرماه سال 1390 00:46
بی آنکه من و تو بخواهیم زمزمه ها شروع شده بود. کسی بود که آرام در گوش من چیزی از تو می گفت و در حضور تو ، چیزی از من. اسمش را " راوی " گذاشته ام. برای من مدام از تو می گفت از خوبی هایت ، اخلاقیاتت، احساساتت، افکارت و خانواده ات . برایم تعریف می کرد که پا پی شده ای. که سوال می پرسی و جواب می خواهی. فقط برای...
-
آشنایی
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 19:20
نمی توانم بگویم همه چیز از کجا شروع شد؛ یک حرکت آرام و پیوسته بود آن روزها زیاد باهم تنها می شدیم ، شاید هم نه! شاید آن قدر حرف هایی که می زدیم برایمان عادی بود که حضور دیگران مهم نبود. من ؛ انسان متفاوت و سرکشی را در برابرم تجربه می کردم که به دیگران ظاهر ساکت و آرامی نشان داده بود و من – فقط همین یک قلم را – اصلاً...