روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

آن حس پنهان شده در کلام...

تعطیلات 4 روزه اول نوروز که تمام شد، قصه پر غصه سرکار رفتن آغاز شد.غصه سرکار رفتن به تنهایی...

6 روز تمام من در دفتر تنها بودم و آن همه مشغولیت بیهوده بر سرم خراب شده بود.همه رفته بودند مسافرت به جز من وتو. میدانم که نمی شد بیایی. می دانم که آن روزها هنوز برای هم غریبه بودیم اما انصاف هم خوب چیزی است. حاضر نشدی بیایی. در عوض تنها در خانه نشستی و فیلم نگاه کردی و تخمه شکستی.تعطیلات که تمام شد، تو هم مثل بقیه لباس نو پوشیدی و به رسم شروع یک سال تازه، تیپ زدی و سرکار حاضر شدی.


... و چه قدر آن لباس نو- که فقط همان یک روزبر تنت دیدم – به تو می آمد. چه قدر فرق می کردی با آن پیرهن آبی فیروزه ای و چه قدر حیف بود که نمی توانستم از جذابیت و خوش پوش بودنت در آن روز با کسی حرفی بزنم. با هیچ کس به جز دفتر خاطراتم...

نمی توانستم به تو هم بگویم. حتی اگر همه آداب و رسوم هم اجازه می داد باز هم شرمی که داشتم مانع می شد... حتی نگاهم را از نگاهم دزدیدم. می ترسیدم چشمانم راز دلم را برملا کند...

اما همه این شرم و حیا مانع از آن نشد که هیچ به تو نگویم. همان اول صبح که آمدی، بعد از تبریک سال نو، در برابرت راست ایستادم و سالگرد فوت پدرت را تسلیت گفتم. اگر خجالت نمی کشیدم در همان سالروز فوتش، بهت اس ام اس می زدم تا بدانی که می دانی.

حس عجیبی بود. مدت ها بود نسبت به مرگ هیچ کس واکنش نشان نمی دادم. خونسرد شده بودم و بی احساس. اما ... یادم آمد که سال گذشته، وقتی روی تابلوی اعلانات خبر فوتش را شنیده بودم ، بی آنکه بشناسمت دلم برایت سوخته بود. مرگ پدر سخت است اما از دست دادنش در زمانی مثل سال نو سخت تر!

نمی توانستم همه این ها را بگویم. آن موقع حتی نمی توانستم همه این ها را با خودم بازگو کنم.فقط تسلیت گفتم و تشکر کردی و یک لحظه؛ چشم در چشم هم دوختیم...

و به این ترتیب سال نو اداری را آغاز کردیم...

کشف نویس:

تا به حال چند بار با هم در مورد آن تسلیت ساده ، حرف زدیم. اینکه تو چیزی در پشت آن تسلیت دیده بودی. چیزی که هیچ وقت درست توضیحش ندادی. فقط گفتی آن روز که تسلیت می گفتم با بقیه همکارانمان فرق می کردم.

راست می گفتی. من دوستت داشتم و تمام روزهای تنهایی ام در دفتر را به فکر تو و آن غمی بودم که خوب می دانستم یعنی چه. فرق تسلیت گفتن من با سایرین در همان علاقه بود...

و شاید همه چیز برای تو از همان جا شروع شد...

نظرات 2 + ارسال نظر
زاغچه دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ق.ظ

خوش تیپی رو بگو که ادم چه قدر دوست داره تو اون لحظه قربون صدقه قد و بالاش بره ولی نمی تونه

آخ گفتی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:59 ق.ظ http://powerofdream.persianblog.ir

]چرا دیگر نمی نویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد