راوی می گفت و می گفت. فضا سازی می کرد. هر روز صبح ، چون من دیرتر از شما دو نفر می رسیدم ، برایم واکنش های تو را در خصوص دیروز می گفت. حرف هایی که زده ای و سوالاتی را که پرسیده ای ، نظرات کارشناسانه و تحلیل های زنانه...
تا اینکه راوی – از زبان – تو گفت که از دوستان من خوشت نمی آید و اصلا فکر می کنی من هم مثل همان هایم. انگار می خواست به من بفماند اگر تو را می خواهم باید قید دوستی با بعضی ها را بزنم...
راوی اما نمی دانست ما قبل تر در این خصوص حرف زده ایم . برایت تعریف کرده ام که در این دنیای پسا پست مدرن، انسان تنهای امروز به هر دوستی ای – که برایش خطرناک نباشد- چنگ می زند، در عین حال که به هر رابطه صمیمی هم نمی توان نشان دوستی اعطا کرد. پس دیگر نمی توان انسان ها را از روی دوستانشان طبقه بندی کرد.
بر اساس حرف های راوی تو زیاده پیش رفته بودی، همه حرف هایم را شنیده بودی و باز در خصوص دوستان من حکم می دادی!...
اصلا نمی توانستم بفهمم چرا با راوی حرف زده بودی. چرا به او اعتماد کرده بودی
به یکباره تصمیم گرفتم. به خیال خودم می خواستم جلویت را بگیرم که فکر نکنی صاحب اختیار من شده ای ...
و بعد...
هنوز نمیدانم چرا به یکباره همه آن روزهای خوب را خراب کردم و اگر هیچ نگفته بودم ، کجا بودیم و قصه به کجا می کشید...
در نهایت؛ من همه آن برج های توهم را – که دیگران برایم ساخته بودند – خراب کردم...
واقعا راستی راستی عاشقشیا
جدی؟ از کجا این قدر تابلو بود؟
سلام
نمیشه درباره آدما رو براساس دوستاش ۱۰ درصد درست رتبه بندی کرد ولی به هرحال آدم مورد قضاوت قرار میگیره
درباره تصمیمتون هم باید بقیه حرفاتون رو هم شنفت تا بشه بهتر نظر داد
آره بابا