روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

آن حس پنهان شده در کلام...

تعطیلات 4 روزه اول نوروز که تمام شد، قصه پر غصه سرکار رفتن آغاز شد.غصه سرکار رفتن به تنهایی...

6 روز تمام من در دفتر تنها بودم و آن همه مشغولیت بیهوده بر سرم خراب شده بود.همه رفته بودند مسافرت به جز من وتو. میدانم که نمی شد بیایی. می دانم که آن روزها هنوز برای هم غریبه بودیم اما انصاف هم خوب چیزی است. حاضر نشدی بیایی. در عوض تنها در خانه نشستی و فیلم نگاه کردی و تخمه شکستی.تعطیلات که تمام شد، تو هم مثل بقیه لباس نو پوشیدی و به رسم شروع یک سال تازه، تیپ زدی و سرکار حاضر شدی.


ادامه مطلب ...

تبریک سال نو

و سال تحویل شد.کمی به این فکر کردم که آیا باید به تو پیغام تبریک بفرستم یا نه. بلاخره یکی از آن دو شماره متعلق به تو بود و در نهایت تو پیغام تبریکم را می گرفتی. مردد بودم...

ادامه مطلب ...

اعتراف کن!

لطفا همه بار این عشق را به گردن من نیانداز. وانمود نکن در دام من افتاده ای. این قدر به غرورت بها نده!

من هم برای خودم غروری داشتم. مطمئن باش اگر سیگنال هایی را که تو – خواسته یا نا خواسته – به طرفم نمی فرستادی نمی دیدم، هرگز برای تو، برای رابطه خودمان ، قدمی بر نمی داشتم.

یادت رفته؟ همه خاطرات آن روزهای اول را فراموش کرده ای؟ باید برای همه بگویم تا به یادت بیاید؟!


ادامه مطلب ...

شماره تلفن

بازی تمام شده بود.در دلم غصه مانده بود و یک سوال بی جواب از راوی؛ که " به کدام گناه؟".

اما تو.. دوباره همکارم شده بودی.از مصاحبت با تو لذت می بردم. مثل بعضی همکارهای دیگر که خودت میدانی. آن ها که در نظر من شعور اجتماعی دارند و  حتی بعضی از ناگفته ها را می فهمند.

ادامه مطلب ...

سکوت راوی

هرگز نفهمیدم، چرا راوی سکوت کرد. من گارد گرفته و آماده بودم و از آن مهمتر...تو را در کنار خودم حس می کردم . اما راوی بر خلاف همه روزها و هفته های پیشین، سکوت کرد.دلایل زیادی برای سکوتش احتمال می دادم:

ادامه مطلب ...

بازی

قرار گذاشتیم بازی کنیم و این بار ما راوی را به بازی بگیریم...


از من پرسیدی چه کار می خواهم بکنم. از کجا می دانستم؟! تا دقایقی قبل اصلا در تخیلم نمی گنجید که همه آنچه شنیده بودم حاصل یک شیطنت محض – با هر نیتی – باشد و حالا ؛ باید تصمیم می گرفتم چه کار کنیم.اما چرا از من پرسیدی؟ تو بزرگتر بودی و با تجربه تر و از همه مهمتر راوی شناس تر؛ من فقط میدانستم علنی کردن موضوع ، به ضرر من تمام خواهد شد. باید دختر باشی تا این درس را از جامعه یاد گرفته باشی...


ادامه مطلب ...

اولین شب با واقعیت!

آن شب شب سختی بود. شبی که همه مطلعین یادآوری کرده بودند مبادا کاری کنم که انگار حرف های راوی را باور کرده ام و من .. فکر می کردم آیا باور نکردن حرف های راوی معنایی به جز بی توجهی من به تو می تواند داشته باشد؟ و اصلا کدام بهتر بود؟ باور کردن یا نکردن؟ تو کدام را دوست داشتی؟ خودم کدام را طلب می کردم؟

ادامه مطلب ...