روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

اولین شب با واقعیت!

آن شب شب سختی بود. شبی که همه مطلعین یادآوری کرده بودند مبادا کاری کنم که انگار حرف های راوی را باور کرده ام و من .. فکر می کردم آیا باور نکردن حرف های راوی معنایی به جز بی توجهی من به تو می تواند داشته باشد؟ و اصلا کدام بهتر بود؟ باور کردن یا نکردن؟ تو کدام را دوست داشتی؟ خودم کدام را طلب می کردم؟

و بعد همه شروع کردند به نصیحت که مبادا رفتارت تغییر کند... اما چرا همه این همه اصرار می کردند و نصیحت؟

رفتار من با تو ، به طور یقین ، تغییر نمی کرد . نه من و تو حرفی با هم زده بودیم و نه من از آن دخترهایی بودم که برای شوهر پیدا کردن با کسی رابطه داشته باشم و نه... دلم از این می سوخت که از این گروه نبودم و حالا مثل همان ها گرفتار شده بودم...

نیمی از نگرانی آن شبم، فکر تو درخصوص من بود. آن قدر نمیشناختی مرا که انتظار داشته باشم، قضاوت نادرست نکنی. تمام شب از خودم می پرسیدم آیا تو در خصوص من فکر بدی خواهی کرد؟ و کسی در دلم مطمئن جواب میداد: نه! او می فهمد که من از آن دختر ها نیستم. می فهمد که حرف هایم پایه واقعی داشته ؛

هنوز هم نمیدانم چرا اینقدر مطمئن بودم...

فردای آن روز حرف هایمان ادامه پیدا کرد. هر دو زودتر آمدیم تا حرف بزنیم... از من پرسیدی از چه ناراحت شده ام و جواب شنیدی از بازی ای که با من شده، از اینکه هرگز دوست نداشتم در من جنسیتم دیده شود، انتظار داشتم خود درونم را ببینند و به آن احترام بگذارند و ... تو بی رحمانه گفتی که خواسته ام امکان پذیر و زن بودنم قابل اغماض نیست.

 پرسیدی چه قدر از دست راوی ناراحتم ؟ مظلومانه گفتم خیلی. به تو صادقانه پاسخ دادم که اگر اعتماد کرده بودم به حرف های راوی... اگر اجازه داده بودم در خیال پردازی هایش همراه شوم، اگر... آن وقت نابود می شدم.گفتم که من یاد گرفته ام در این گونه مسایل تا ازربان خود شخص ، چیزی نشنیدم باور نکنم اما ...قدرت تخریب حرف های راوی چیز کمی نبود. گفتم که من به راوی مشکوک بوده ام و حس زنانه ام از وجود خصومتی پنهان ، هشدارم می داد و همه این ها باعث شد که من شاید 5 تا 10 درصد حرف هایش را باور کنم و ... و تو ... با نهایت بدجنسی گفتی منظور تو 50 درصد است؟

حرف هایم را باور نکرده بودی. اما هزار سال هم که می گذشت و این واقعه هزار سال دیگر هم که تکرار می شد، من باز به تو می گفتم که راوی برای نشان دادن علاقه تو به من، متهمت کرده به آمار گیری از تمام دختران اداره و بعد هم بی توجهی به آنان و حالا توجه به من.... باید به تو می گفتم و آرزو می کردم صداقتم را باور کنی.

نظرات 1 + ارسال نظر
ترنم چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ http://mojarad.persianblog.ir

سرگذشت عجیب و ملموسی است. خیلی ملموسُ با گوشت وپوستم لمسش کرده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد