روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

مرد می شوم

امروز ناخن هایم را گرفتم. از ته.

آن قدر از بیخ بریدمشان که دردم آمد.


ناخن های بلند و مرتبم نشانه زنانگی ام بود.

زنانگی ام را با اشک از خودم زدودم.


می خواهم مرد شوم. تو این طور می خواستی .نه؟!

فقط... 

هزینه دارد.هزینه سنگینی دارد.


میدانی ... من نمی خواهم دو جنسی باشم.

روز تولد تو

تولدت بود. امروز... 32 ساله شدی. مبارک باشد

چند وقت بود که منتظر این روز بودیم؟ نمی دانم.چه قدر نقشه داشتیم برای چنین روزی...

برنامه امروزمان بد نبود. درواقع اگرچه ساده بود اما خوب بود. یک جشن ساده دونفره ی صمیمی؛ بی خیال همه بحث های گذشته؛ به دور از همه دلخوری ها... یک امروز را می خواستیم خوش باشیم.



ادامه مطلب ...

اتمام حجت

بهت تلفن کردم و گفتم ما باید حرف بزنیم.گفتم همه این مدت مشکلاتمان را عاشقانه حل کرده ایم و نه عادلانه و به همین دلیل هم هیچ مشکلی در واقع حل نشده.

گفتی چرا این همه خشم؟! گفتم خشم نیست. ناامیدی است.

- از من؟

- از رابطه مون.فردا حرف می زنیم.فقط یه لطفی به جفتمون بکن و هرچه از من که در این مدت ناراحتت کرده و اینکه در مورد قصد من چه فکری کردی را در نظر بیار و فردا به من بگو.

فردا که رسید؛ رفتیم یک گوشه دنج و شروع کردیم.قصه را از زاویه دید خودمان تعریف کردیم تا آن دیگری هم بفهمد چه خبر بوده است.

می دانی رنج کجا بود؟غصه من درست از زمانی شروع می شد که غصه تو تمام شده بود.غم من چیزی بود که برای تو هیچ بود و دلیل خشم تو، در نظرم چنان ساده و قابل حل بود که میشد حتی به آن خندید.

ما از کجا این همه از هم فاصله گرفتیم و نفهمیدم؟کی غصه هایمان، به جای اینکه در امتداد هم قرار بگیرند؛ شدند مخالف جهت یکدیگر؟ نمیدانم.

ادامه مطلب ...

خراب کردی

اصلاً برایت مهم نیست حال دل من بد است؟ خونسرد نشسته ای پشت میز کارت و نگاهت را دوخته ای به مانیتور؟ فکر کن! درست یک روز بعد از یک سالگی... فکر کن! فقط یک روز...

دارم فکر می کنم که عشقت رو نمی خوام.عشقت ضعیفم می کند، نفوذ پذیرم می کند و بدتر از همه این ها به کمترین بی توجهی از طرف تو حساس می شوم و اشکم در میاد.بی خود می شوم از خویشتنم،بیگانه می شوم با شخصیت محکمی که از خودم در نظرم داشتم.

ادامه مطلب ...

ِیک ساله شد

مبارکمان باشد.

امروز درست یک سال شد.

از روزی که  در آستانه در دفتر ایستادی و از من که به جای رییس دفتر نشسته بودم، پرسیدی " فکس نیامده؟" و با عجله رفتی، یک سال گذشت. آن روز برای اولین بار دیدمت. 6 سال دورادور با هم همکار بودیم، فاصله مان فقط 3 طبقه بود؛ اما ... ندیده بودمت تا درست یک سال پیش در چنین روزی.

ادامه مطلب ...