روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

تبریک سال نو

و سال تحویل شد.کمی به این فکر کردم که آیا باید به تو پیغام تبریک بفرستم یا نه. بلاخره یکی از آن دو شماره متعلق به تو بود و در نهایت تو پیغام تبریکم را می گرفتی. مردد بودم...

 برای همه همکارانم به رسم سال های گذشته ، پیغام فرستاده بودم. تنها تو مانده بودی و آن همکار دیگر که شماره اش از شماره تو قابل تشخیص نبود. اگر شرایط عادی بود هرگز تردید نمی کردم و مثل همه همکارانم به تو تبریک می گفتم. اما ... فقط دو هفته گذشته بود از حرف هایی که به تو زده بودم و نمی خواستم تو فکر کنی من از بر زبان آوردن آن حرف ها منظوری داشته ام. یک تبریک نابه جا می توانست مرا خیلی بد نشان بدهد. بد، جلف، نابه هنجار، آویزان و ...

اما تو هم شماره من را داشتی.می توانستی به رسم ادب نوروز باستانی را شادباش بگویی.دوست داشتم از تو پیغامی دریافت کنم. هربار که اس ام اس نا آشنایی دریافت می کردم؛ ذوق زده می شدم.اما هیچ کدامشان تو نبودی.نمی دانم شاید فکر کرده بودی، بعد از همه حرف هایی که زده بودم، تبریک گفتنت می توانست نشانه ای از بی ادبی تلقی شود. نمی دانم...

پیغام نفرستادی و نفرستادم. هر دو انگار در سکوتی خود خواسته فرو رفته باشیم.


کشف نویس:

بعد تر از من پرسیدی: " خیلی دوست داشتی تو عید بهم اس ام اس بدی؟" جا خوردم اما گفتم : " داشتم. اما انکار نکن که تو هم همین طور بودی و گرنه از کجا حس و حالم رو فهمیدی؟"

و تو خندیدی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد