روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

ِیک ساله شد

مبارکمان باشد.

امروز درست یک سال شد.

از روزی که  در آستانه در دفتر ایستادی و از من که به جای رییس دفتر نشسته بودم، پرسیدی " فکس نیامده؟" و با عجله رفتی، یک سال گذشت. آن روز برای اولین بار دیدمت. 6 سال دورادور با هم همکار بودیم، فاصله مان فقط 3 طبقه بود؛ اما ... ندیده بودمت تا درست یک سال پیش در چنین روزی.

تا همین چند وقت پیش فکر نمی کردم از همان روز اول؛ نگاه اول؛ کلام اول، تأثیرت را بر من گذاشته باشی؛ فکر می کردم خیلی چیزها از بازی راوی شروع شده بود؛ گمان می کردم شاید حتی به شکل ضعیفی مدیونش باشم؛ اما... ، قصه این نبود. من فقط برخورد اولم با تو، به یادم مانده. دیگران از ذهنم رفته اند. با آن که پیش از آن هیچ برخورد مستقیمی با دیگر همکاران واحد جدید نیز نداشتم اما، صورتشان، نامشان، نشانشان برایم آشنا بود. در سیمای هرکس دیگری بارقه ای آشنایی می شد دید؛ به جز در تو. تو که بی تفاوت نشسته بودی و برایم از رهگذر در خیابان نیز، غریبه تر می نمودی...

تو اما پیش از آن مرا دیده بودی، یک بار؛ چند ماه قبل، در راه پله ما بین طبقات؛ به قول خودت عصبانی بودم و با کسی تلفنی صحبت می کردم. حتی رنگ مقنعه ام یادت بود! گفتی آن روز بود که از من خوشت آمد...

امروز از روزی که دست تقدیر ، برخلاف میلم، مرا چرخاند و گرداند و بازی داد و کنار تو نشاند. یک سال گذشت.خدا می داند به در و دیوار زدم که کارمند این دفتر فعلی نشوم. نمی دانستم تقدیرم اینجا رقم می خورد.نمی دانستم تقدیرم را اینجا رقم می زنم...

آشنایی مان یک ساله شد.

کشف نویس:

بعدتر از تو پرسیدم چرا در مدت آن چند ماهی که مرا دیده بودی، هیچ تلاشی نکردی؟

جواب شنیدم:" با آن همه اخم تو و سنگینی نگاهت، چه می توانستم بکنم؟"

راست می گفتی.پس جواب من سکوت بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد