بهت تلفن کردم و گفتم ما باید حرف بزنیم.گفتم همه این مدت مشکلاتمان را عاشقانه حل کرده ایم و نه عادلانه و به همین دلیل هم هیچ مشکلی در واقع حل نشده.
گفتی چرا این همه خشم؟! گفتم خشم نیست. ناامیدی است.
- از من؟
- از رابطه مون.فردا حرف می زنیم.فقط یه لطفی به جفتمون بکن و هرچه از من که در این مدت ناراحتت کرده و اینکه در مورد قصد من چه فکری کردی را در نظر بیار و فردا به من بگو.
فردا که رسید؛ رفتیم یک گوشه دنج و شروع کردیم.قصه را از زاویه دید خودمان تعریف کردیم تا آن دیگری هم بفهمد چه خبر بوده است.
می دانی رنج کجا بود؟غصه من درست از زمانی شروع می شد که غصه تو تمام شده بود.غم من چیزی بود که برای تو هیچ بود و دلیل خشم تو، در نظرم چنان ساده و قابل حل بود که میشد حتی به آن خندید.
ما از کجا این همه از هم فاصله گرفتیم و نفهمیدم؟کی غصه هایمان، به جای اینکه در امتداد هم قرار بگیرند؛ شدند مخالف جهت یکدیگر؟ نمیدانم.
فردای موعود که رسید نشستیم پای میز مذاکره و گفتم و گفتی. عذر خواستی و قول دادی دیگر عصبانی نشوی. همین. کافی بود؟ نه! اما کاری نمی توانستم بکنم به جز پذیرفتن. انگار نتیجه جلسه از قبل معلوم بود. من آمده بودم برای اتمام حجت؛ تو آمده بودی برای عذر خواستن.
آری اتمام حجت. درست است که تهدید ناملومسی کرده بودم به رفتن؛ به اینکه نتیجه این جلسه برایم بسیار حیاتی است اما نمی توانستم به آن سرعت بروم. آمده بودم تا به تو بفهمانم اگر نفهمی که چه بر سرم آمده، .... ، آن وقت به نبودنت فکر می کنم. مجبورم...
هنوز اما فکر می کنم نفهمیدی که قضیه جه قدر جدی بود. نفهمیده ای برای اینکه بنشینم روبه رویت و با خودم کلنجار بروم به رفتن یا ماندن، چه حجمی از خاطراتم را کنار گذاشته ام و هنوز نفهمیده ای رابطه مان را چه خطری تهدید می کند.
هنوز نفهمیده ای اتمام حجت من یعنی چه!
کاش دل شکستگی من را باور می کردی...
چقدر تلخ ....
میدونم که یه روزی خدا همینو میگه اما کامنتت اشکمو در آورد...
حواست به این جلسه های اتمام حجت که به عذرخواهی و قولهای بدون فکر منجر میشه باشه ... من خاطره ی خوبی از باور کردن این قولا ندارم
چی کار می تونستم بکنم؟نه می تونستم بیخیال اتمام حجت کردن بشم و نه می تونستم قولشو باور نکنم