روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

پرسش و پاسخ

عصبانی بودم. نه؛ بیشتر شوکه بودم. شنیده بودم در این قسمت اداره مردها ، در سخن چینی و تعریف همه چیز برای همه کس ، از زن ها پیشی گرفته اند؛ اما باورم نمی شد. حالا می دیدم آنچه را شنیده بودم...


آخر وقت بود. از تو با مسخره ترین لحن گلایه کردم که حرف های خصوصی ات را به راوی گفته ،در خصوص دوستان من اعلام نظر کرده و از همه مهمتر سوالی را که دوبار از خودم پرسیده و پاسخ گرفته ای ، مجددا از راوی پرسیده بودی. چشم در چشم تو کردم و با جدی ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم گفتم :

من به هیچ همکاری اجازه نمی دهم درباره دوستانم نظر بدهد...

می خواستم زهر چشم بگیرم؛ شاید ... از تو ، از راوی ... از اینکه برای خودتان بریده و دوخته بودید و حالا در حال اظهار نظر بودید ... بیشتر می خواستم بدانی تا چه حد ناراحت شده ام. به نظرم آن قدر شعور اجتماعی داشتی که بشود عاقلانه حرف زد، بی ترس از اینکه از گفته هایم چه برداشت می کنی...

وقتی گفتی " من هیچ نگفته ام "... وقتی چشمم به چشمت افتاد...باور کردم.قضیه برایم عوض شد. می خواستم سکوت کنم و در خلوت خودم سَر از سِر ماجرا در بیاورم. دیگر اما ، تو رهایم نکردی. شاید نگران شده بودی که بیشتر پرسیدی . من جوابت را دادم. همه را به تو گفتم . هرچه از تو و سوال ها و جملات قصارت به من گفته بودند... باز اظهار بی اطلاعی کردی... گفتی اصلا قصد ازدواج نداری و حتی پیشنهاد رویارویی با راوی را دادی... من نپذیرفتم . گفتم در این جامعه با این افکار مسموم ، در رویارویی شما دو تن باز هم من محکومم.چه کسی خواهد پذیرفت همه این ها تراوشات ذهنی و تخیلات یک دختر مجرد نبوده است؟! ما هر دو راوی را می شناختیم و تو – حتی در ظاهر – پذیرفتی.

قامت ایستاده ام ، آرام آرام وادار به نشستن شد. خراب شده بودم . شاید به این خاطر که دلیل بازی راوی را نمی دانستم. مطمئن بودم که اگر دروغ گفته ، از سر خیر خواهی نبوده، برایم برنامه ای ترتیب داده و نقشه ای در سر دارد. با این همه مصمم بودم که تو نفهمی حال و احوال درونی ام را.

خسته بودم. فقط حس کردم تو هم قسمت دیگر ماجرایی و باید هرچه را که درباره تو به من گفته بدانی. برایم مهم نبود که درباره من چه فکر می کنی، مهم این بود که بر اساس اخلاق، تو باید می دانستی ... اهمیتی نداشت اگر بعدتر با خودت می اندیشیدی که همه این­ها قسمتی از نقشه بوده و من تا چه حد شیفته تو بوده ام...

و من همه را برایت تعریف کردم. در شرایطی که ناراحت بودم، عصبانی بودم و از همه آن ها بدتر ؛ نمی دانستم حالا باید چه واکنشی نشان بدهم.

و تو ... آرام و ساکت نشسته و گوش میدادی و سوال می کردی و...  پازل را در ذهنت تکمیل می کردی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد