روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

شماره تلفن

بازی تمام شده بود.در دلم غصه مانده بود و یک سوال بی جواب از راوی؛ که " به کدام گناه؟".

اما تو.. دوباره همکارم شده بودی.از مصاحبت با تو لذت می بردم. مثل بعضی همکارهای دیگر که خودت میدانی. آن ها که در نظر من شعور اجتماعی دارند و  حتی بعضی از ناگفته ها را می فهمند.

ادامه مطلب ...

سکوت راوی

هرگز نفهمیدم، چرا راوی سکوت کرد. من گارد گرفته و آماده بودم و از آن مهمتر...تو را در کنار خودم حس می کردم . اما راوی بر خلاف همه روزها و هفته های پیشین، سکوت کرد.دلایل زیادی برای سکوتش احتمال می دادم:

ادامه مطلب ...

عاشق شدن

من عاشقت نبودم. باور کن.

می دانم آنچه می گویم غمگینت می کند، میدانم دوست داشتی برایت از عشق در یک نگاه بگویم ، میدانم که دوست داشتی بارها بشنوی چه طور شیفته ات شدم و ... 

ادامه مطلب ...

شرح حال (1)

عاشق شدن یعنی...

در آستانه بیست و پنج سالگی تازه کشف کنی ؛که...

 چیزهایی برای پنهان کردن داری.حتی از مادرت!

به خصوص از مادرت!!!

بازی

قرار گذاشتیم بازی کنیم و این بار ما راوی را به بازی بگیریم...


از من پرسیدی چه کار می خواهم بکنم. از کجا می دانستم؟! تا دقایقی قبل اصلا در تخیلم نمی گنجید که همه آنچه شنیده بودم حاصل یک شیطنت محض – با هر نیتی – باشد و حالا ؛ باید تصمیم می گرفتم چه کار کنیم.اما چرا از من پرسیدی؟ تو بزرگتر بودی و با تجربه تر و از همه مهمتر راوی شناس تر؛ من فقط میدانستم علنی کردن موضوع ، به ضرر من تمام خواهد شد. باید دختر باشی تا این درس را از جامعه یاد گرفته باشی...


ادامه مطلب ...