روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

روز نوشته های یک عاشق

همه آنچه که رخ می دهد ... و به یکباره می فهمی دلت دیگر دست تو نیست

سکوت راوی

هرگز نفهمیدم، چرا راوی سکوت کرد. من گارد گرفته و آماده بودم و از آن مهمتر...تو را در کنار خودم حس می کردم . اما راوی بر خلاف همه روزها و هفته های پیشین، سکوت کرد.دلایل زیادی برای سکوتش احتمال می دادم:

اول اینکه روزهای پایانی سال بود و حجم کار راوی و سایرین زیاد

دوم اینکه مخبر راوی به سفر رفته بود و دست راوی از خبر کوتاه

سوم اینکه ...

این نکته ای بود که آرزو (صمیمی ترین دوست اداری ام) هم روی آن تأکید داشت.حتی بی آنکه حرف بزند نگاهش رنگ این سوال را داشت. نکند... نکند تو و راوی همدست باشید. با هم ؛ در غیاب من ؛ حرف می زنید و به واکنش هایم می خندید و نقشه می کشید. یعنی اینکه بازی ام می دهید. ؟؟! 

اعتراف می کنم که به این موضوع هم فکر کردم اما... شخصیتت برایم بسیار بزرگتر از آن بود که دست به چنین بازی کثیفی بزند.

فقط به یک مورد فکر نکردم و آن اینکه برخلاف گفته خودت ؛ مرا دیده باشی و اندکی هم به فکر رفته باشی و شاید بعضی جملات را هم به راوی گفته باشی و ... بعد ... در جواب سوالات من انکار بکنی همه چیز را. انگار که از واکنش من جا بخوری و شاید حتی بترسی. در این صورت تو دیگر هیچ به راوی نمیگفتی و در برابرش هیچ نشان نمی دادی و راوی دیگر برای قصه هایش هیچ ماده اولیه ای نداشت.

نمی دانم چرا به این مورد آخر فکر نکردم. آرزو و سهیلا هم چیزی در این باب نگفتند. حتی مادرم نیز به این موضوع اشاره نکرد.شاید در ذهن زنانه نمی گنجد که در پاسخ به سوال " می گویند مرا دوست داری؟" با وجود مثبت بودن ، پاسخ منفی بگیری.

امروز که هفت ماه از آن روزها می گذرد، تقریبا مطمئن شده ام که راوی به دلیل سکوت تو، سکوت کرد، به دلیل ترس تو از برخورد من، به دلیل شوکه شدن تو از حرف های من، به دلیل ...

البته راوی باز هم حرف هایش را آغاز کرد . اما آن موقع دیگر دیر شده بود.خیلی دیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد