خدائی که پرسیدی: "ألیسَ الله بکافه عبدة؟"
نه! راستش را بخواهی تو برای من کافی نیستی... دلم "او" را هم میخواهد. میدانی خدا؟ آخر گاهی آدم دلش آغوش میخواهد؛ یک وقتهائی درست مثل حالا! آدم دلش "او" را هم میخواهد.
روزی که تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم و گلایه کنم در واقع مطمئن بودم
که مضحکه قرار گرفته ام. مطمئن بودم که تو و راوی با هم همدستید. از این قبیل اتفاقات
در اداره ها زیاد رخ می دهد که دخترک را در هپروت خودش گرفتار می کنند و دسته جمعی
به عکس العمل های دخترک می خندند...
عصبانی بودم. نه؛ بیشتر شوکه بودم. شنیده بودم در این قسمت
اداره مردها ، در سخن چینی و تعریف همه چیز برای همه کس ، از زن ها پیشی گرفته
اند؛ اما باورم نمی شد. حالا می دیدم آنچه را شنیده بودم...
راوی می گفت و می گفت. فضا سازی می کرد. هر روز صبح ، چون من دیرتر از شما دو نفر می رسیدم ، برایم واکنش های تو را در خصوص دیروز می گفت. حرف هایی که زده ای و سوالاتی را که پرسیده ای ، نظرات کارشناسانه و تحلیل های زنانه...
بی آنکه من و تو بخواهیم زمزمه ها شروع شده بود. کسی بود که آرام در گوش من چیزی از تو می گفت و در حضور تو ، چیزی از من. اسمش را " راوی " گذاشته ام. برای من مدام از تو می گفت از خوبی هایت ، اخلاقیاتت، احساساتت، افکارت و خانواده ات.
نمی توانم بگویم همه چیز از کجا شروع شد؛ یک حرکت آرام و پیوسته بود
آن روزها زیاد باهم تنها می شدیم ، شاید هم نه! شاید آن قدر حرف هایی که می زدیم برایمان عادی بود که حضور دیگران مهم نبود.
ادامه مطلب ...
گزارش گر در شهر راه می رود و می پرسد : به چه چیزی دزدگیر می زنید؟
من ناخودآگاه و جدی می گویم : به دلم !
و از نگاه خیره مادر فرار می کنم...