بی آنکه من و تو بخواهیم زمزمه ها شروع شده بود. کسی بود که آرام در گوش من چیزی از تو می گفت و در حضور تو ، چیزی از من. اسمش را " راوی " گذاشته ام. برای من مدام از تو می گفت از خوبی هایت ، اخلاقیاتت، احساساتت، افکارت و خانواده ات.
نمی توانم بگویم همه چیز از کجا شروع شد؛ یک حرکت آرام و پیوسته بود
آن روزها زیاد باهم تنها می شدیم ، شاید هم نه! شاید آن قدر حرف هایی که می زدیم برایمان عادی بود که حضور دیگران مهم نبود.
ادامه مطلب ...
گزارش گر در شهر راه می رود و می پرسد : به چه چیزی دزدگیر می زنید؟
من ناخودآگاه و جدی می گویم : به دلم !
و از نگاه خیره مادر فرار می کنم...
دو هفته از بودن من در کنار تو می گذشت، هیچ چیز خاصی نبود؛ کار بود و استرس کار و شلوغی و هجمه بی مورد کارها. ..
اولین برخورد مهم و اداری که با تو داشتم روزی بود که قرار شده بود اضافه کاری بمانی. خدایا عجب روزی بود...
اولین باری که دیدمت... هیج حس خاصی نبود. همه چیز عادی بود. تو هم مثل هزار آدم دیگر...
روز اول بود که جا به جا شده بودم. محل کارم عوض شده بود، داغدار مرگ عزیز بودم، امتحان داشتم و هزار گرفتاری دیگر. اضطراب تنها عنصر تشخیص دهنده صورت من بود. آرایشگاه نرفته بودم و .... بدترین زمان برای اولین ملاقات بود .
اول از هر چیز باید بگم که من عاشق نیستم. یعنی راستش هنوز نشدم. و البته این به این معنی هم نیست که هرگز نمی شم!
"روز نوشته های یک عاشق" فقط یک عنوانه. البته دروغ نیست اما کمی اغراق آمیزه.
در واقع اینجا همه چیز اغراق آمیزه اما هیچ چیز دروغ نیست...