عاشق شدن یعنی...
در آستانه بیست و پنج سالگی تازه کشف کنی ؛که...
چیزهایی برای پنهان کردن داری.حتی از مادرت!
به خصوص از مادرت!!!
قرار گذاشتیم بازی کنیم و این بار ما راوی را به بازی بگیریم...
از من پرسیدی چه کار می خواهم بکنم. از کجا می دانستم؟! تا دقایقی قبل اصلا در تخیلم نمی گنجید که همه آنچه شنیده بودم حاصل یک شیطنت محض – با هر نیتی – باشد و حالا ؛ باید تصمیم می گرفتم چه کار کنیم.اما چرا از من پرسیدی؟ تو بزرگتر بودی و با تجربه تر و از همه مهمتر راوی شناس تر؛ من فقط میدانستم علنی کردن موضوع ، به ضرر من تمام خواهد شد. باید دختر باشی تا این درس را از جامعه یاد گرفته باشی...
آن شب شب سختی بود. شبی که همه مطلعین یادآوری کرده بودند مبادا کاری
کنم که انگار حرف های راوی را باور کرده ام و من .. فکر می کردم آیا باور
نکردن حرف های راوی معنایی به جز بی توجهی من به تو می تواند داشته باشد؟ و اصلا کدام
بهتر بود؟ باور کردن یا نکردن؟ تو کدام را دوست داشتی؟ خودم کدام را طلب می
کردم؟
خدائی که پرسیدی: "ألیسَ الله بکافه عبدة؟"
نه! راستش را بخواهی تو برای من کافی نیستی... دلم "او" را هم میخواهد. میدانی خدا؟ آخر گاهی آدم دلش آغوش میخواهد؛ یک وقتهائی درست مثل حالا! آدم دلش "او" را هم میخواهد.
روزی که تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم و گلایه کنم در واقع مطمئن بودم
که مضحکه قرار گرفته ام. مطمئن بودم که تو و راوی با هم همدستید. از این قبیل اتفاقات
در اداره ها زیاد رخ می دهد که دخترک را در هپروت خودش گرفتار می کنند و دسته جمعی
به عکس العمل های دخترک می خندند...
عصبانی بودم. نه؛ بیشتر شوکه بودم. شنیده بودم در این قسمت
اداره مردها ، در سخن چینی و تعریف همه چیز برای همه کس ، از زن ها پیشی گرفته
اند؛ اما باورم نمی شد. حالا می دیدم آنچه را شنیده بودم...
راوی می گفت و می گفت. فضا سازی می کرد. هر روز صبح ، چون من دیرتر از شما دو نفر می رسیدم ، برایم واکنش های تو را در خصوص دیروز می گفت. حرف هایی که زده ای و سوالاتی را که پرسیده ای ، نظرات کارشناسانه و تحلیل های زنانه...