قرار گذاشتیم بازی کنیم و این بار ما راوی را به بازی بگیریم...
از من پرسیدی چه کار می خواهم بکنم. از کجا می دانستم؟! تا دقایقی قبل اصلا در تخیلم نمی گنجید که همه آنچه شنیده بودم حاصل یک شیطنت محض – با هر نیتی – باشد و حالا ؛ باید تصمیم می گرفتم چه کار کنیم.اما چرا از من پرسیدی؟ تو بزرگتر بودی و با تجربه تر و از همه مهمتر راوی شناس تر؛ من فقط میدانستم علنی کردن موضوع ، به ضرر من تمام خواهد شد. باید دختر باشی تا این درس را از جامعه یاد گرفته باشی...
گفتم بازی کنیم و تو قبول کردی.پرسیدی چه طور و با کدام قاعده؟ گفتم بر اساس قاعده ی تقدیر، که من نقشه ای در سر ندارم و در تمام زندگی همیشه بر مبنای صداقت احمقانه جلو رفته ام که آخرین نمونه اش می شود صحبتم با تو. اما با راوی نمی توان صادق بود. با راوی باید بازی کرد؛ در نهایت خباثت...گفتم که تا شروع نکنیم مسیر را نخواهیم فهمید...
شب که تنها شدم تازه فهمیدم این بازی تنها راه باقی مانده برای ارتباط من و توست. برای باهم فکر کردن، هدف مشترک داشتن، تصمیم مشترک گرفتن و خلاصه برای ... به هم
نزدیک تر شدن. راه ارتباطی که فقط به ما دو نفر ارتباط پیدا می کرد.
اما... بازی ما شروع نکرده،تمام شد.
از صبح روز بعد...
راوی به طرز مشکوکی مهر سکوت به لب زد.
هیییییییییییییییی
بیچاره دخترا
داشتم شاهنامه می خواندم راستش داستان زال و رودابه هم از همین حرف و حدیث ها شروع شد و اتفاقا رودابه ژیش قدم شد از واقعیت سر دربیاورد پس وضعیتت خیلی جدید نیست . صد ها سال است که ما دختران اسیر این حرف و حدیث ها هستیم .
درباره زال و رودابه نمیدونستم...
واجب شد برم بخونم...
امثال این راوی ها همیشه این جور وقتا ساکت میشن
مرضشان را ریخته اند، دیگر بازی را برده اند؛ حتی اگر در هیچ مسابقه ای بعد از این شرکت نکنند...