نمی توانم بگویم همه چیز از کجا شروع شد؛ یک حرکت آرام و پیوسته بود
آن روزها زیاد باهم تنها می شدیم ، شاید هم نه! شاید آن قدر حرف هایی که می زدیم برایمان عادی بود که حضور دیگران مهم نبود.
من ؛ انسان متفاوت و سرکشی را در برابرم تجربه می کردم که به دیگران ظاهر ساکت و آرامی نشان داده بود و من – فقط همین یک قلم را – اصلاً در او نمی دیدم و شاید تو نیز… اندیشه هایم با ظاهرم نمی خورد. افکارم متعلق به آن طبقه ای نبود که تو فکر می کردی و ... ( بقیه اش را نمی دانم . تو که بیش از این توضیح نداده ای!). آن روزها از علاقه هایمان می گفتیم. راحت بودم. تو برایم همکار با شخصیتی بودی در کنارم که از مصاحبتش لذت می بردم و من ... ( چه می دانم ؟!) حرف های آن روز پیرامون فلسفه و دین و اجتماع و ادبیات و دیگر چیزها بود. آن روزها علاقه مندی هایمان را بی آنکه بخواهیم نشان هم میدادیم ، بی ریا ، بی آنکه نقشه ای داشته ای باشیم ... خود واقعی مان بودیم.
هنوز به تو که نگاه می کردم یک همکار میدیدم اما در درونت ...
به تو که نگاه کردم تازه فهمیدم تو قسمتی از شخصیت مردی را که مجسم کرده بودم را داری. قسمتی از شخصیت اجتماعی اش را.
آن روزها یک ماه بود که به هم گفته بودیم : سلام!
وبلاگ قشنگی داری







به من هم یه سر بزن...
زیبا می نویسی. آدما عاشق کسانی می شن که از مصاحبت با ان ها لذت می برند.